زندگی به سبک اشباح و شیاطین | ||||||||||||
پیشگویان بزرگ و جهان ارواح
v امروز : 18 بازدید v دیروز : 0 بازدید v کل بازدیدها : 31765 بازدید
|
سلام امروز یه تیکه هایی از سیرک عجایب که به نظرم خیلی خیلی قشنگ بودنو گذاشتم! باید بگم که من هیچ کدام از کتاب هارا به اندازه ی سیرک عجایب دوست ندارم! این شما و این قسمت هایی از سیرک عجایب اولین کتاب حماسه ی دارن شان!!!!! قصه ی من در واقع شرح یک کابوس است، یک کابوس دنباله دار! اگر این داستان مثل بقیه ی قصه های تخیلی ترسناک بود از، حتما در شبی طوفانی،با هوهوی جغدها و سرو صداهای عجیب زیر تخت شروع می شد.اما چون قصه ی من با بقیه ی قصه ها فرق دارد ،از جای دیگری شروع می شود:از دستشویی مدرسه. نمایش بیرون شهر برگزار مى شد. جایى که قبلاً به عنوان سالن تئاتر یا سینما استفاده مى شد. ساختمان بلندى بود. بیشتر پنجره هایش هم شکسته بودند. از آن ساختمانهایى بود که آدم توى فیلم هاى ترسناک مى بیند. از آن ساختمان هایى که آدم ها واردش مى شوند و دیگر از آن درنمى آیند. پرسیدم: «استیو، تو مى ترسى؟» گفت: «نه!» به هم نگاه کردیم و نیشخندى به یکدیگر زدیم. مى دانستیم هر دو وحشت کرده ایم. خیلى کیف دارد که ۲ نفر با هم بترسند و بخواهند به روى خودشان نیاورند
اول دست هاى پرچین و چروکش، بعد لباس بلند قرمزش، سپس موهاى کوتاه نارنجى رنگش و در آخر، جاى زخم بزرگ روى صورتش را دیدم. او آقاى کرپسلى بود. همان شبح سرگردان و داشت به من مى خندید! کرپسلى پرسید: «مى دانى من عاشق چى هستیم؟ من عاشق کسانى هستم که فیلم هاى وحشتناک مى بینند و کتاب هاى وحشتناک مى خوانند. چون آنها چیزهایى را که مى بینند و مى خوانند باور مى کنند و به جاى اینکه تفنگ یا اسلحه دیگرى براى دفاع از خودشان بردارند، آب متبرک و این جور چیزها برمى دارند و به سراغ من مى آیند.»او هر ۱۰ انگشتش را روى انگشت هاى من گذاشت. فوران و جهش ناراحت کننده اى را در نوک انگشتانم حس کردم و فهمیدم که خون من از نوک انگشت هاى دست چپم وارد بدن او مى شود و خون او از نوک انگشت هاى دست راستش وارد بدن من مى شود. آقاى کرپسلى گفت: «راههاى دیگرى هم براى تبدیل انسان به یک شبح سرگردان وجود دارد. ولى این ساده ترین و کم دردترین آنهاست. به همین دلیل است که بیشتر آنها از این جاى زخم ها روى انگشت هایشان دارند.» پرسیدم: «همین بود؟ حالا من یک نیمه شبح هستم؟» گفت: «بله» «باید به موقع فرار کرد. شاید یکى از نزدیکانت را بکشى خیلى از اشباح سرگردان دیر مى فهمند!» وقتى در برابرم ایستاد، با دست هایم شکل گردن او را در هوا ترسیم کردم. به سنگینى نفس مى کشیدم و انگار او را از میان توده اى ابر مى دیدم. زبانم را دور دهان چرخاندم و شکمم شروع به قار و قور کرد. از پشتش دورزدم و دست هایم را روى گردنش گذاشتم. رگ هایش را مى دیدم که زیر پوست مى زدند. اگر یکى از آنها را فشار مى دادم، یکى دیگر بیرون مى زد. آبى و قشنگ. با دیدن آنها وسوسه شدم که خونشان را بمکم. دندان هایم را به هم مى ساییدم و بیرون مى آوردم. او انگشت دراز و استخوانیش را به طرف من گرفت، و قبل از آن که چیزی بگوید،فهمیدم در سرش چه می گذرد. یک مشت تو شکمش زدم و گفتم:«تو می خواهی من دستیارت بشوم !»با لبخند تلخ و خاموششه من فهماد که درست حدس زدم! ... نویسنده : دوشیزه شوکران
لیست کل یادداشت های این وبلاگ |
شناسنامه v پارسی بلاگv پست الکترونیک v RSS v
دوشیزه شوکران
من عاطفه،13سالمه پارسال اواخر تابستون 3جلد اول کتابای حماسه ی دارن شانو خوندم ولی به خاطر امتحانات به بقیش نرسیدم،ولی اول تابستون امسال 3 جلد دوم خوندم و دیگه دیوونش شدم!6 جلد یاقی موندرو تو 5 روز خوندم!!!!!!!! الانم تقریبا لرد لاسو تموم کردم،امید وارم از وبم خوشتون بیاد!و در ضمن من نمی دونم چرا جدیدن یه نوع جنون نظر پیدا کردم ،پس لطفا نظر فراموش نشه!
| ||||||||||
template designed by Rofouzeh |